
Monday Jun 23, 2025
سخن زن/۳۹: همه پناهجو، همه زخمی؛ روایت یک دختر مهاجر از مرزهای مرگ و امید
گریه کودکی مکانمان را لو داد. دستگیر شدیم. از نیمهشب تا سه صبح، زیر برف و سرما ایستادیم. صدای گریه کودک گمشده، دل شب را میدرید. مادرها دنبال فرزندانشان میگشتند. پولیس بالای سرمان اسلحه گرفته بود؛ چشمها پر اشک، لبها بسته، پاها بیجان. یکی از ماموران مردی را زیر برف با مشت و لگد میزد. زار زدم، فریاد کشیدم: «بس است، لطفاً!» اما گوش کسی بدهکار نبود. بکسهایمان را آتش زدند تا برای کودکان یخزده گرما بسازند. تمام داراییمان خاکستر شد. ما را پیاده تا پاسگاه بردند. سرما چنان به پاهایمان چنگ انداخته بود که گام برداشتن ناممکن بود. یک کودک ششماهه، یخزده، در آغوشم بود. نفس نمیکشید. مادرش از حال رفته بود. باورم نمیشد… تا اینکه زن هراتی آمد، کودک را در بغل گرفت و با دستهایش سینهاش را فشرد. ناگهان کودک نفس کشید. بلند گفتم: «خدایا شکرت!» اما رهایی در کار نبود. ما را به گاوخانه کوچکی با سقف کوتاه بردند. زمین پر از ریگ و دیوارها پوشیده از سیم خاردار بود. حدود هشتاد نفر در یک اتاق تنگ و تاریک فشرده شده بودیم؛ جایی که نفس کشیدن هم دشوار بود. درها بسته شد. هیچ نوری نبود. تا ساعت ۱۲ ظهر زندانی بودیم. سپس ما را به اردوگاه چالدران در شهر منتقل کردند. آنجا مجبور شدیم کفشها، کمربندها و هرچه داشتیم را تحویل دهیم. حتا بوتهای مردان را گرفتند. بعد، مقصد اردوگاه ارومیه بود. آنجا بدترین روزهای زندهگیام را دیدم.
No comments yet. Be the first to say something!